تـــنـــــــــــــــهـــایــــــــــــــــــــی
به وبلاگ مــــــــــن خوش آمدید

مسجد! مرد! شیطان!

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.




دختران


خداوند بیامرزد پدر دختران را؛ دختران خجسته اند و دوست داشتنی...

هیچ خانه ای نیست که در آن دختران باشند،جز این که هر روز دوازده برکت و رحمت از آسمان بر آن فرود می آید و دیدار فرشتگان از خانه قطع نمی شود و هر روز و شب برای پدر آنان عبادت یک سال را می نویسند.

چه خوب فرزندانی هستند دختران؛ نازک دل، مهیا برای کار‍، همدم،خجسته... .

بهترین فرزندان شما دختران اند.

از خوش قدمی زن این است که نخستین فرزندش دختر باشد!

پیامبر اکرم روزی بر فراز منبر رفت و بعد از ستایش خداوند فرمود:

ای مردم! جبرئیل از سوی لطیف آگاه نزدم آمد و گفت: دوشیزگان، به سان میوه ها بر درخت اند. اگر میوه پخته شود، اما آن را نچینند، آفتاب آن را تباه می سازد و باد آن را می پراکند. همچنین اگر دوشیزگان به سنی رسند که آن چه را زنان(از مسائل جنسی) می فهمند در یابند، دارویی جز ازدواج برای آن نیست؛ در غیر این صورت، از فاسد شدن آنان در امان نباشید؛ زیرا آنان انسانند(و در معرض لغزش).

کسی که دل دختری از خاندانش را به چیزی شاد کند، آفریدگار پیکرش را بر آتش(دوزخ) حرام می سازد.

دادن هدیه باید از دختران آغاز شود، همانا پروردگار والا با دختران و زنان مهربان تر است؛ و کسی که با آنان مهربان تر باشد، به سان کسی است که از بیم خداوند والا گریسته است.

کسی که دختر یا زنی را شاد کند، پروردگار در روز هراس بزرگ او را شاد می گرداند.

کسی که دختری داشته باشد و او را نیازارد و تحقیر نکند و پسرانش را بر او برتری ندهد، خداوند وارد بهشتش می کند.

اگر تولد دختری را به او خبر می دادند، می فرمود: گلی است و روزیش با خداوند است.

کسی که سه دختر داشته باشد و آنان را تربیت کند و شوهر دهد و با آنان به نیکی رفتار کند، پاداش وی بهشت است.

با بانوان درباره ی دخترانشان شور کنید.

دختران را نا خوش ندارید که آنان مایه ی انس اند.

هرگاه می خواست دختری... از خانواده ی خود را شوهر دهد، از پشت پرده او را مخاطب می ساخت و می فرمود:

فلانی از تو خواستگاری کرده است. اگر مایل نیستی، بگو نه؛ چون نه گفتن خجالت ندارد؛ و اگر مایل هستی، همان سکوت تو به منزله ی قبول است.

منبع: کتاب همنام گل های بهاری( نگاهی نو به زندگی و شخصیت پیامبر گرامی(ص) )




خواستگاری در دوره های مختلف

یک هفته پس از خلقت آدم:
چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشکلی نداشت و چای داغ را روی خودش نریخت.

پانصد سال پس از خلقت آدم:
با یه دونه دامن از اون چینی خال پلنگی ها میری توی غار خودتون، بلند داد می زنی: هاکومبازانومبا (یعنی من موقع زنمه). بعد میری توی غار پدر و مادر دختره، با دامن چین چینی جلوت نشسته اند و می گن: از خودت غار داری؟ دایناسور آخرین مدل داری؟ بلدی کروکدیل شکار کنی؟ خدمت جنگ علیه قبیله ادم خوارها رو انجام دادی؟ بعد عروس خانم که اون هم از این دامنای چین چینی پوشیده با ظرفی که از جمجمه سر بچه دایناسور ساخته شده برات چای میاره و تو می ریزی روی خودت.

دو هزار و پانصد سال بعد از اختراع آدم:
انسان تازه کشاورزی را آموخته. وقتی داری توی مزرعه به عنوان شخم زدن زمین عمل می کنی با دیدن یه دختر متوجه میشی که باید ازدواج کنی. برای همین با مقدار زیادی گندم به مزرعه پدر دختره میری . اونجا از تو می پرسند: جز خودت که اومدی خواستگاری چند تا خر دیگه داری؟ چند متر زمین داری؟ چند تا خوشه گندم برداشت می کنی؟ آیا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده ای؟ بعد عروس خانم با کوزه چای وارد میشه و شما هم واسه اینکه نشون بدی خیلی هول شدید تمام کوزه رو روی سرتون خالی می کنید.

ده سال قبل:
شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازی به این نتیجه می رسید که باید ازدواج کنید و از مادرتان می خواهید که دختری را برایتان انتخاب کند . در اینجا اصلا نیازی نیست که شما دختر را بشناسید چون پس از ازدواج به اندازه کافی فرصت برای شناخت وجود دارد. در ضمن سنت چای ریزون کماکان پا بر جاست.

هم اکنون:
به دلیل پیشرفت تکنولوژی در حال حاضر شما به آخرین نسخه یاهو مسنجر احتیاج دارید. البته از”ام اس ان” یا “آی سی کیو”هم می توانید استفاده کنید ولی آنها آیکنهای لازم برای خواستگاری را دارا نمی باشند . پس از نصب یاهو مسنجر به یک روم شلوغ رفته هر اسمی که به نظرتان زیباست “اد” می کنید و با استفاده از آیکنهای مربوطه خواستگاری را انجام می دهید . البته یاهو قول داده که نسخه جدید دارای امکانات ازدواج و زندگی مشترک نیز باشد.


امروز شما میتونید شیوه ی جدید خواستگاری را در « ایران زندگی » تجربه کنید

 




وفا

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد . پیاده رو در دست تعمیر بود.

به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کردکه ناگهان یک ماشین به او زد و مردم دور او جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.

پس از پانسمان زخم ها ،پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری شود،پیرمرد به فکر فرو رفت.

سپس بلند شد و لنگان لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او سوال کردند:عجله اش به خاطر چیست؟

پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است . من هر روز صبح می روم و با او صبحانه می خورم.

پرستاری به او گفت: شما نگران نباشید.ما به او خبر می دهیم.

پیرمرد جواب داد:متاسفم.او بیماری فراموشی داردو متوجه چیزی نمی شود و حتی من را هم نمی شناسد.

پرستارها با تعجب پرسیدند:پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی غمگین گفت: اما من که می دانم که او چه کسی است.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:داستان,نکته ی جالب,داستان کوتاه,رمان کوتاه,,
ارسال توسط رامین

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 148
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 197
بازدید ماه : 685
بازدید کل : 130655
تعداد مطالب : 120
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1

تماس با ما